تنها دویدن



جلوی حسینیه پیاده شدیم، کفشامون رو در آوردیم و رفتیم تو. یه سری خانم و آقا دور حسینیه رو زمین نشسته بودن و یه خانمی هم نشسته بود پشت میز که ظاهراً مسئول هماهنگی بود و نوبت میداد. رفتم سمتش و اسمم رو گفتم.

- «نوبت داشتین؟»    +«بله»       - «لطفاً این فرم رو پر کنین»

فرم رو پر کردم و نشستیم. چند دقیقه بعد اسمم رو خوندن و یه برگه (که ظاهراً یه پرونده خام بود) رو به علاوه همون فرم دادن دستم.         

- «قابلی نداشت، 10 تومن میشه»

یه نگاهی به دور و برم انداختم. نمیدونستم باید بخندم یا عصبانی باشم. ما اینجا چکار میکنیم آخه؟ کاش اصلا پدرم امروز نمیرفت دنبال کارام. آخه به هر کی بگیم چند ماه تحت نظر بهترین پزشک های فوق تخصص و جراح بودیم که با کلی وسواس و توضیح و دلیل منطقی موضوع رو بررسی کردن و نهایتا نوبت جراحی داریم، بعد این وسط یه خانمی که مدتی در زمینه طب سنتی دوره دیده به پدرم گفته نیاز به جراحی نیست و اصرار کرده امروز نوبت بگیرید و برید فلان حسینیه پیش طبیبمون تا معاینه ش کنه و مشکلش رو حل کنه، بهمون میخنده. حق هم داره. اصلا خودمم بهش فکر میکنم خندم میگیره. با خودم گفتم حالا شاید زود دارم قضاوت میکنم، بهتره با پیش فرض کاملاً منفی نرم جلو.

ظاهراً آقای طبیب پشت پرده(طرف آقایون یا خانم ها) بودن و ما این طرف منتظر نوبتمون نشسته بودیم. خوب که دقت کردم دیدم همه چادری ان. حتی یه سری چادر گل گلی سرشونه. دیدم بعله؛ ظاهرا طبیب مورد نظر هستن و کسی بدون چادر اذن ورود نداره! بعد جالبه یکی که از اونطرف پرده میومد این طرف، چادرش رو برمی داشت میداد به نفر بعدی که داشت میرفت اونور پرده!

داشتیم از تماشای بازی چند تا بچه کوچک لذت میبردیم که اسمم رو خوندن. بالاخره از پرده رد شدیم. دیدیم در کنار طبیب یه آقایی نشستن که میز جلوشونه و انگار نسخه ها رو بعد از تشخیص به دستور طبیب مینویسن. مادرم اون آقا رو شناخت. همسر همون خانمی بود که آشنای خانوادگی ماست و اصرار کرد به اومدنمون. فروشگاه داروهای گیاهی هم دارن. زیر برگه پرونده هم اسم و آدرس فروشگاهشون نوشته شده بود. خلاصه، نشستیم تو صف.

- «تو با این سنت؟!(و نگاهی ناباورانه و بیشتر عاقل اندر سفیه!)»«زیر چشمت رو با دست بکش به سمت پایین، حالا اون چشمت.» «زبونت رو بیار بیرون» «زود عصبانی میشی؟» و یکی دو تا سوال کلی دیگۀ این مدلی بدون اینکه بخوان اون ناحیه خاص از بدنم رو معاینه کنن یا چیزی ازش بپرسن.

-«داروهایی که گفتم برات بنویسن رو بگیر طبق دستور استفاده کن؛ به سلامت!»  +«حاج آقا من نوبت جراحی دارم.»   -«(پیش از اینکه جمله م تموم بشه) نیاز نیست!»  -«یعنی آخه.»  +«تو نظر من رو پرسیدی منم جواب دادم.»   تو همین لحظه آقای دارونویس هم نگاه خاصی بهم انداختن که یعنی واای نباید اینو میگفتی!  +«حاج آقا فکر نمیکنین مشکلی که به این مرحله رسیده»  -«(در حالی که روشون رو برگردونده بودن با لحنی محکم و صدایی نسبتا بلند تر) بعــــــدی!»

نسخه و تشخیصشون عجیب بود. من غیر پزشک هم میتونستم بفهمم ایشون دقیقا نمیدونن جریان چیه. دلم میخواست بگم ببخشید حاج آقا من اصلا قبولتون نداشتم و ندارم. به خاطر اصرار و دل پدرم اومدم. اینکه بعدا حس نکنه راهی جز عمل بود و ما نرفتیم. دلم میخواست بگم رفتار توهین آمیزتون و اینکه از یه انتظار صبر و تواضع بیشتری میره به کنار، چطور به خودتون اجازه میدین در مورد مسائل جدی ای که تخصصی توشون ندارین اظهار نظر کنین؟ اگر منِ جوون یه درصد تحت تاثیر حرف شما قرار بگیرم و الان جراحی نکنم چند وقت دیگه با یه مشکل جدی تر مواجه شم و دیگه کار از کار گذشته باشه شما پاسخگو هستین؟ اصلا پاسخگو بودن شما به چه دردی میخوره؟ سلامتی منو بهم برمیگردونه؟ اما هیچی نگفتم. عصبانی بودم و مدت هاست تمرین کردم تو این حال، به اولین واکنشی که به ذهنم میرسه شک کنم. هر چند تو این مورد، حتی حالا که چند روز از این اتفاق گذشته هم حسم همونه.

بلند شدیم و رفتیم اون طرف پرده؛ چند تا خانم اصرار داشتن که بیا داروهات رو برات توضیح بدیم. گفتم خیلی ممنون، نمیخوامشون.

 

طی چند روز اخیر اون خانم چند بار به مادرم پیام داد که نتیجه چی شد و ایشالا با همین داروها خوب میشه و من براش نذر کردم کارش به عمل نمیکشه و. ! این نکته رو هم بگم که ما این خانم و خانواده شون رو سال هاست میشناسیم، آدم های بدی نیستن و نیتشون قطعاً خیره. انگار بیشتر از سر ناآگاهی و توهم آگاهی(که متاسفانه این روزها خیلی ها دچارشن، حتی تو مسائلی که اصلا بهشون ربطی نداره) این کار رو انجام دادن. 

مادرم همه پیام هاشو با هم دید، خواست تماس بگیره باهاش. گفتم بذارین من تماس بگیرم که کمتر رودربایستی دارم و راجع به این مساله مفصل باهاش صحبت کنم، مادرم اجازه نداد. گفتم پس خواهش میکنم متوجهشون کنین که به هر کی میپرستین این کارا رو نکنین یا حداقل اصولی انجامش بدین و جاهایی که واقعاً جواب میده. وارد بحثی نشین که بلدش نیستین و سلامتی مردم بهش وابسته ست. منتها جواب تماس مادرم رو ندادن و دیگه خبری ازشون نشد. ما هم فرض رو بر این گذاشتیم که سرش شلوغ بوده و یادش رفته.

 

+ برای اینکه خودم هم با سواد ناکافی در این زمینه قضاوت نکرده باشم، نتیجه آزمایش هام و دستور طبیب رو بردم پیش یه پزشکی که در زمینه طب سنتی هم مطالعه دارن. ایشون هم نظرشون این بود که این راه ها شاید بتونه از بروز مجدد این مشکل پیشگیری کنه، اما در این مرحله جراحی برای من اجتناب ناپذیره. و البته دلایلش رو هم دقیق، واضح و متناسب با درک بندۀ غیر متخصص توضیح دادن. 

 

+ولی از حق نگذریم پیگیریشون تحسین برانگیزه! امروز یه خانمی تماس گرفتن که استادمون براتون حجامت نوشتن، فردا میتونین بیاین؟ تازه یادم اومد تو اون فرمه شماره تماسم رو هم نوشته بودم. 

 

+ به نظرتون من بیخود اینقدر عصبانی ام؟

 

+ اگر محبت میکنید و نظری میذارید و بلافاصله پاسخ نمیدم، پیشاپیش عذر خواهی میکنم. ممکنه یکی دو روزی نباشم. ان شاالله همیشه سلامت باشین:)

 


 


از راننده اتوبوس پرسیدم: میشه تا ماشین درست بشه برای سرویس پیاده شد؟ گفت باشه ولی بعید میدونم اینجاها راه بدن. پیاده شدم و رفتم سراغ اولین جایی که درش باز بود. یه کبابی بود. از صاحبش پرسیدم: میتونم از سرویس بهداشتی اینجا استفاده کنم؟ گفت خواهش میکنم، بفرمایید و یه دری رو بهم نشون داد.

از در که رفتم بیرون یه لحظه ماتم برد. در رو به فضای بیرون باز میشد و منظره پشتش. یه دره پر از درخت که تو مه فرو رفته بود. اصلا انگار یه دنیای دیگه بود. مونده بودم چطور از قاب به این قشنگی استفاده نکردن و همه بازشوهای رستوران رو به جاده است. تصور کنین یه تراس کوچولو جلوی در بود، و یه راه پله گرد فی با پله هایی مرتفع تر از حد استاندارد که دورش باز بود. یاد فیلم upside down  افتادم. وقتی از پله ها پایین میرفتی حس میکردی داری میری وسط مه و اونورش لابد یه جهان دیگه ست. حالا مقصد کجا بود؟ سرویس بهداشتی!

از پله ها که برگشتم بالا یه پسر بچه تپل و بانمک که انگار منتظرم بود غیر مستقیم دستش رو گرفت جلوی در و گفت: قابلی نداشت، دو تومن شد! جا خوردم. به این فکر کرده بودم که شاید لازم باشه هزینه ای پرداخت کنم و اینو باید بپرسم ولی فکر نمیکردم صاحب کبابی یه پسر بچه رو بفرسته که دم در تراس ازم پول بگیره. تو همون یه برخورد حس کردم بهش نمیومد. گفتم ببخشید من با عجله اومدم و کیفم رو جا گذاشتم. مشکلی نیست برم از تو ماشین بیارم؟ گفت نه بفرماین. و راه رو باز کرد.

از در کبابی که اومدم بیرون با صاحبش رو به رو شدم، بازم شک کردم به اینکه پسر بچه رو اون فرستاده باشه. گفتم ببخشید باید هزینه ای تقدیم کنم؟ خیلی محجوب گفت نه خواهش میکنم خانم این چه حرفیه. بعله. ظاهرا پسرک سرخود این کارو کرده بود!

وقتی نشستم تو اتوبوس و بلافاصله حرکت کرد، یه لحظه نگاهم به نگاه پسر بچه که اومده بود جلوی در کبابی گره خورد. بخش دل رحم وجودم گفت کاش زمان داشتی و میرفتی براش توضیح میدادی کارش درست نبود، ولی تهش پول رو بهش میدادی یا لااقل یه بستنی براش میخریدی. گفتم حالا از کجا معلوم اینکه به روش می آوردم حسش و تاثیری که از این اتفاق میگیره رو بدتر نمیکرد؟

تو همین بحثا بودیم که یهویی بخش والد وجودم پرید وسط و گفت اینطوری بهتر شد. خدا رو چه دیدی؛ یه وقت دیدی همین بچه چند سال دیگه یه کاره ای شد تو این مملکت. بهتره از همین الان براش جا بیفته با این زرنگ بازی ها نتیجه نمیگیره و آخر و عاقبت نداره.

و با این نتیجه گیری خود را توجیه نموده، دکمه پخش موسیقی گوشی را فشرده و مجدداً به حاشیه جاده خیره شدم.


شاید 5 یا 6 ساله بودم که تو یه سریال یا فیلم خارجی که از تلویزیون خودمون پخش شد یه سکانسی دیدم و خیلی ازش خوشم اومد. یه دختر بچه هم سن و سال خودم که خیلی با پدرش صمیمی بود و کلا خانواده جالبی بودن، صبح که پدرش یک پهلو خوابیده بود از پشت پرید رو پهلوی پدرش. پدرش بیدار شد و دوتایی کلی خندیدن و هم دیگه رو بغل کردن و.
نمیدونم چرا حس کردم دوست دارم اون لحظه رو تجربه کنم. چند روز بعدش دیدم پدرم یه گوشه ای از خونه برای خودش رو زمین یک پهلو خوابیده. از اونجایی که اون موقع ها خیلی با پدرم احساس صمیمیت میکردم دیدم این بهترین موقعیته. چند بار حرکت رو تو ذهنم مرور کردم و با ذوق و شیطنت و کلی هیجان که وای چه لحظه قشنگ و خاطره انگیزی میشه، موقعیت و زاویه پرشم رو تنظیم کردم که دقیقاً شبیه به اون فیلمه بشه؛ و حرکت.

فکر کنم دیگه نیاز نیست دقیق توضیح بدم چی شد! یعنی فحش و ناسزا بود که با داد و بیداد به سمتم حواله میشد.

-بچه مگه تو دیوانه شدی؟!

(مامانم با ترس از آشپزخونه اومد)

+چی شده؟ چتونه؟

-خانم این بچه پاک خل شده؛ اینجا گرفتم خوابیدم میاد میپره رو پهلوم.

من بهت زده به این صحنه ها نگاه میکردم و فقط به این فکر میکردم که پس چرا جواب نداد؟! قاعدتاً نباید اینطور میشد! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم حالا چجوری جمعش کنم. میدونستم اگر بحث فیلمه رو بیارم وسط اوضاع بدتر میشه. چیزی  نگفتم و با بغض رفتم پی کارم.


الان که بهش فکر میکنم میبینم از همون موقع ها هی نشانه های مختلف سر راهم قرار میگرفت که بهم نشون بده دنیای فیلم ها با دنیای واقعی متفاوته، اینقدر درگیرشون نباش. منتها ظاهراً من نسبت بهشون کم توجه بودم!


اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ظاهراً بیشتر افرادی که همیشه دنبال راه های میانبر هستند یا عادت کرده اند به عبور سطحی از کنار موضوعات و حتی تقلب، «زودتر» به نتیجه می رسند؛ بنابراین فرصت بیشتر و از طرفی اعتماد به نفس بالاتری برای ارائه خودشان و اظهار نظر در باب هر موضوعی را دارند و راه های دلفریب تری هم برای این کار بلدند. با یقین و قاطعانه حرف میزنند و واکنش نشان میدهند و زبانشان برای عوام پذیرفتنی، قابل درک و حتی گاهی جذاب است.

در مقابل، اغلب افرادی که راه های سخت تر و طولانی تر را انتخاب میکنند و سعی میکنند مسیر را درست، اصولی و قدم به قدم طی کنند، تا به عمقی برسند و به عبور سطحی بسنده نکرده باشند، دیرتر ظهور میکنند. به دلیل آگاهی بیشترشان اعتماد به نفس پایین تری دارند؛ و همینطور علاقه و نیاز کمتری به اظهار فضل. در مواجهه با موضوعات و نظرات مختلف، جوانب بیشتری را می بینند و تردید میکنند و معمولاً زبان مشترک کمتری هم با عوام دارند.

 

 این گونه است که تریبون های وسیع جامعه میشود جولانگاه آدم هایی سر تا پا غیر واقعی با اعتماد به نفس کاذب، ادعای زیاد و سطح توانمندی کم در میدان عمل؛

 و سهم آن هایی که شاید عادت کرده اند به صبوری، میشود مهجور ماندن و روز به روز منزوی تر شدن یا حرکت در مسیری دشوار برای به اثبات رساندن خودشان!



از اونجایی که من بچۀ آخر خانواده ام، باید بگم تا قبل از اینکه برادرزاده ام به دنیا بیاد- یعنی حدود یک ماه و نیم قبل- پیش نیومده بود از نزدیک و با این جزئیات، شاهد سختی ها و حال و هوای نگهداری از نوزادی که تازه به دنیا اومده باشم.

امروز هر کسی رو که تو خیابون می دیدم، از اون آقایی که با بوق وحشتناک ماشینش باعث شد بترسم، تا اونایی که تو صف نونوایی ایستاده بودن، یا پسرک دستفروشی که همیشه از کنارش رد میشم و امروز داشت جوراب ها و روسری های بساطش رو مرتب میکرد یا اون دخترخانمی که با ویلچیر اتوماتیکش و بدون همراه اومده بود داروخانه و داشت از دکتر م میگرفت و حتی اون خانمی که تو داروخانه کار میکنه و سری قبل موقع خرید کمی از دستش دلخور شده بودم. ناخودآگاه به این فکر میفتادم که یه زمانی، لااقل یه نفر، یه شب هایی رو تا صبح به خاطرشون بیدار مونده؛ با هر گریه شون نگرانشون شده که نکنه چیزی اذیتشون میکنه یا دارن درد میکشن. اینکه یه زمانی چقدر معصوم و بی آزار بودن و چه آرامشی داشتن.

امروز بی دلیل حس میکردم چقدر همه آدم هایی که می بینم رو دوست دارم.



حدود ده دقیقه از شروع اولین مهمونی عید امسال گذشته بود که بحث حوصله سربری که ازش میترسیدم شروع شد.


- خب چرا نخواستی تو دانشگاهی که کارشناسی خوندی ارشد هم بخونی، اون دانشگاه که خیلی سطح خوبی داره. نکنه دنبال تنوعی فقط؟!! که چی بشه؟!

- یعنی چی که من به استفاده از سهمیه اعتقاد ندارم، این همه آدم بی سواد دارن با سهمیه میرن مدرک میگیرن، تو که صلاحیتشو داری نگیری؟!

- بابا تو دوره ارشد که کسی دنبال یادگیری نیست، آدم باس یه جایی بره یه روز در هفته باشه و نزدیک خونه ش و.

- اصلا چه معنی داره این همه درس خوندن؟ تهش یه مدرک ارشده که اونم الان ارزش نداره.

 

رگباری از این جملات میومد به سمتم و منم سپر به دست دونه دونه ردشون میکردم که داییم(سردسته جبهه مقابل!) بدون مقدمه شروع کرد به خوندن تفسیر فالی که همون لحظه، بدون اطلاع دادن و به نیت من با دیوان حافظ هفت سینشون گرفته بود.

حضرت حافظ نظرشون این بود که: «به مسیری که داری میری اعتقاد داشته باش و به حرف دیگران توجه نکن! به کمک کسی هم احتیاج نداری و با تکیه بر تلاش خودت ان شاالله موفق میشی.»

 

در اینجا بحث به سرعت عوض شد و همه شروع کردن به صحبت کردن در مورد مقصد بعدی عید دیدنی!

 

 

+با اینکه علاقه و اعتقادی به خوندن تفاسیری که برای اشعار می نویسن ندارم باید عرض کنم اینقدر از این حاضر جوابی غرق در شور و شعف بودم که متاسفانه نپرسیدم کدوم شعر بود!

+ سال جدید پر از حال خوب باشه برای هممون. عیدتون مبارک :)



حدود سه هفته پیش بود که مادرم داشت با هیجان در مورد یه خانم دکتر داروساز که صاحب یکی از داروخانه های شهر ماست صحبت میکرد. اینکه با پدرم نسخه ای رو بردن پیشش که متعلق به مادرم بود و دارویی توش نوشته شده بود که بیمه ما هزینه ش رو پرداخت نمیکرد و اگر تو دفترچه پدرم نوشته میشد از اونجایی که پدرم جانباز هستن این مساله حل میشد. برای همین خانم دکتر راهنماییشون کردن و گفتن برگردید به دکتر بگید این دارو رو تو دفترچه آقا بنویسن تا مشمول بیمه بشه. خلاصه اینکه چه آدم با ملاحظه ایه و چقدر به فکر مراجعینشه و. !

پرسیدم حالا به نظر شما این کار درستی بود؟ اگر دولت این امکان رو برای جانبازان ایجاد کرده، یه بحث دیگه ست. ولی دلیلی نداره من و شما ازش استفاده کنیم. مگه من و شما، اگر مبتلا به بیماری ای میشیم، این مشکل تو جبهه برامون پیش اومده یا اصلا ارتباطی داره باهاش؟ از این گذشته، این یه جور تقلبه. با دقت به حرفام گوش کرد و گفت: «آره، تو درست میگی» و رفت.

امشب که تو داروخانه همون خانم دکتر بعد از آوردن داروهای من رو به مادرم گفت اگر دفترچه همسرتون همراهتون هست ببرید بدید دکتر تو اون بنویسه چون بیمه هزینه این داروها رو نمیده و گرون هم شده، یهو دیدم مامانم خیلی محکم بلند شد و گفت: «نه مهم نیست، هر چی باشه پرداخت میکنم.» و حتی با اصرار خانم دکتر هم متقاعد نشد. از مادرم بعید نبود چنین برخوردی، ولی واقعیتش اون لحظه یکم جا خوردم و البته تو دلم تحسینش کردم. بیرون که اومدیم با شیطنت گفتم واقعا فکر نمیکردم به این نطق های من اینقدر توجه کنین، دم شما گرم! مادرم با یه لحن غمگین گفت:«حرف تو ذهنم رو درگیر کرد ولی واقعیت اینه که من اون شب 90 هزار تومن تخفیف گرفتم و از اون موقع تا حالا دارم حدود 900 هزار تومن برای مشکلی که برای تو پیش اومده هزینه میکنم!» واقعا توقع شنیدن این جمله رو نداشتم! تازه فهمیدم چرا تو هیچ کدوم از مراحل دوا و درمون نمیذاشت من هزینه ای رو پرداخت کنم.

تو مطب که منتظر بودیم دوباره سر صحبت رو باز کردم. دلم نمیخواست مادرم فکر کنه مقصر مشکلیه که برای من پیش اومده. با خنده گفتم: «اینطور نیست که یه آهنگری تو بلخ گنه کنه و. مادر من. کار خدا اینقدرایی که فکر میکنی هم بی حساب و کتاب نیست که اگر شما مرتکب اشتباهی شدین تقاصش رو من پس بدم. پس خودت رو بیخود سرزنش نکن و مسائل بی ربط رو ندوز به هم. مهم اینه که متوجهش شدین.» ولی اینا رو برای دلخوشی مادرم میگفتم. تو دلم خیلی هم مطمئن نبودم!

یه دیالوگی هست تو فیلم «شب های روشن» فرزاد مؤتمن، بین دو تا شخصیت اصلی داستان، که میگه:

- . خیلی شانس آوردم با شما آشنا شدم؛ به نظرم خدا شما رو برای من فرستاده.

+ بعید نیست برعکسش هم درست باشه. چون خدا عادت داره چند تا کار رو با هم بکنه.

انگار چالش هایی که تو زندگی برای ما پیش میاد ابعاد متنوعی داره؛ هر کسی از زاویه خودش با مساله برخورد میکنه و به فراخور حال خودش ازش یه چیزایی رو برداشت میکنه و خلاصه، برای هر کسی یه نشونه ای داره. مادرم ماجرا رو اینطور میبینه که مرتکب اشتباهی شده و حالا باید کفاره ش رو با هزینه ده برابر و نگرانی و ناراحتی برای بیماری دخترش پس بده و من اینطور که شاید یه تجربه این مدلی تو این نقطه زندگیم لازم بود تا یه سری از حس هایی که تو این دنیا وجود دارن رو درک کنم و بعضی از حساسیت ها و نقاط ضعفم رو بشناسم.



اما امشب به مساله مهم تری هم فکر میکردم. بعضی از رفتارهای نادرست که چندان با اصول اخلاقی سازگار نیستن(به قول خودمون زرنگ بازی ها)، اینقدر تو جامعه ما توجیه شدن و جا افتادن که به عنوان هنجار پذیرفته شدن. به زبان ساده، تو بعضی از مسائل جای خوب و بد عوض شده. برای همین اگر کسی از دید ما کار اشتباهی انجام میده، همیشه اینطور نیست که دقیق به این مساله فکر کرده باشه و اینطور چیده باشه که من از این راه میتونم از فلان موقعیت سوءاستفاده کنم! مساله اینجا پیش فرض هاییه که با توجه به جو جامعه ای که توش زندگی میکنه براش ایجاد شده و تو هر موقعیتی هم فرصتش رو نداره و به ذهنش نمیرسه شخمشون بزنه. از طرفی کسی هم اعتراضی بهش نداره و همه تاییدش میکنن! اکثرمون هم یه جاهایی از زندگی مرتکب اشتباهات این چنینی شدیم. لااقل من شدم و احتمالا باز هم میشم. اینجور مواقع گاهی یه تلنگر کوچولوی دوستانه از جانب آدمی که بیرون اون ماجراست، میتونه به اون آدم یادآوری کنه که شاید لازم باشه یه بازنگری ای رو عملکردش داشته باشه.


من دو تا نتیجه میتونم بگیرم از این موضوع؛ یک اینکه اگر حس کردم کسی داره یه همچین مسیری رو میره، سریع در مقابلش گارد نگیرم و حتی تو دلم فکر نکنم وماً با یه آدم بی اخلاق طرفم که به هیچ وجه حرف حساب تو سرش نمیره و به این نتیجه نرسم که یا باید بیخیالش بشم و بی تفاوت رد شم، یا یه برخورد تلخ باهاش داشته باشم و متهمش کنم. دومیش هم اینکه اگر کسی خواست تو یه موقعیتی چیزی رو بهم یادآوری کنه، در مقابلش گارد نگیرم و به این فکر کنم که شاید تو اون موضوع خاص، درگیر یه سری کلیشه و پیش فرض اشتباه شدم که نیاز به تفکر و تجدید نظر دارن. و مهم تر از اون، جسارت رسیدن به هر نتیجه ای رو هم در خودم ایجاد کنم.



بخشی از سال اول و دوم دوره ی کارشناسی، به همراه چند نفر از همکلاسی ها و سال بالایی ها درگیر پروژه ای دانشجویی بودیم که به سفارش دفتر فنی دانشگاه کلید خورده بود. مدتی بعد از اتمام آن پروژه ی بسیار پرکار و پر دردسر، بحث دستمزدها پیش آمد. آنجا بود که اعلام کردیم دستمزد معنوی را به مادی اش ترجیح می دهیم.(حالا بماند که اگر مادی اش را هم ترجیح می دادیم اتفاقی نمی افتاد و چیزی دستمان را نمی گرفت!) خلاصه اش را بگویم، نتیجه ی مذاکرات این شد که دفتر فنی با هر روشی که خودش می داند از ما حمایت کند تا به پشتوانه ی اعتمادی که تا آن زمان جلب کرده بودیم و با هدف کسب تجربه و احتمالاً پی ریزی آینده ی شغلی مان، به عنوان کارآموز وارد پروژه های اجرایی یا به قول خودمان واقعی شویم.

با فاصله ی کوتاهی بعد از جلسه ای که در آن مطالباتمان را ذکر کردیم(!) ما را خواستند تا جلسه ای دیگر تشکیل دهیم و موضوعی را مطرح کردند که برق از سرمان پرید.

ادامه مطلب

اینکه طرز فکر و رویاها و سبک زندگیت متفاوت باشه با اطرافیانت، تا یه سنی شاید جذاب به نظر برسه و امتیاز باشه. احساس خاص بودن به آدم دست میده. ولی به محض اینکه آدم عقل رس بشه میفهمه هیچی جز درد نداره!

دو هفته ایه نمیدونم چه مرگمه دقیقا. چرا نمیتونم عین آدم زندگی کنم؟ مگه این همه آدم چکار میکنن؟ چرا بلدن اینقدر راحت از زندگیشون لذت ببرن و راضی باشن ولی من نمیتونم؟ مگه من تافته جدابافته ­ام که فکر میکنم حتما باید کار خاصی انجام بدم تو این دنیا؟ گاهی وهم برم میداره؛ تو خلوت یواشکی به خودم میگم نکنه دیگران درست میگن و تو یه آدم خیالبافی که نمیتونی نسبت درستی بین دنیای واقعی و دنیای رویاهات برقرار کنی؟ بعد اون منِ بلندپروازم جواب میده اصلا دنیای واقعی یعنی چی؟ مگه مفهوم مطلقی به نام دنیای واقعی وجود داره؟ مگه این نیست که هر آدمی خودش دنیاشو میسازه. اگر اینطوری نیست چطور یه وقتایی دنیای آدمایی که حتی کنار هم زندگی میکنن زمین تا آسمون با هم فرق میکنه؟ در آخر به من بلند پروازم میگم اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟!

ولی جداً مگه میشه این همه نشونه سر راه آدم اتفاقی باشه؟ اگر من باید همه چیزو فراموش کنم، تکلیف این دو سه نفری که اطرافم هستن و حرفم رو میفهمن و مخاطبم هستن چی میشه؟ نکنه مثل خودم دیوانه ان؟ شایدم باشن؛ من خودم همیشه میگم آدم های هم انرژی هم دیگه رو جذب میکنن. اصلا کی این فکر لعنتی رو انداخت تو سر من که فقط آدم های دیوانه ان که میتونن کارای مهم انجام بدن و دنیا رو به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل کنن؟

همه ی این حرفا و فکرا از یه مکالمه شروع شد. مکالمه ای که کلی براش ذوق داشتم و برنامه ریزی کردم. از شب قبلش کلی تمرین کردم چجوری سوالم رو مطرح کنم و از کجا شروع کنم. نفس عمیق کشیدم تا نکنه استرس باعث بشه دستام بلرزه یا تپق بزنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این سوال رو از این آدم بپرسم یا نه. جواب استاد برام مهم بود. وقتی رفتم سر اصل مطلب و با جمله ی اولم ابروهاش از تعجب رفت بالا، خوشحال شدم. حس کردم جدیم گرفته. لااقل اگر حتی مسخره م کرد یا تو دلش بهم خندید به روم نیاورد و این برای من نشونه خوبی بود!

انکار نمیکنم که دوست داشتم تشویقم کنه و تحت تاثیر قرار بگیره. اما اینطور نشد و در نتیجه من اینجوری افتادم به مهمل گویی. شاید به این خاطره که خودم هم به اصل موضوع و مسیر شک داشتم؛ که اگر نداشتم، نباید اینقدر بهمم میریخت. میگفتم بیخیال یه چیزی گفت حالا. من که میدونم مسیرم درسته!

اون روز وقتی برگشتم خونه خوابیدم. نه به خاطر خستگی؛ خوابیدم که فکر نکنم. تمام این دو هفته هم سعی کردم بهش فکر نکنم. خودم رو با کار مشغول کردم، جوری که روز و شبم رو گم کنم. ولی تا ابد که نمیشه ازش فرار کرد. میترسم فکر کنم و منطق لعنتیم بهم بگه حق با استاد بود. اینکه اون برخورد و اون حرفا به صلاحم بود و من الان حالیم نیست. اونوقت باید برای چندمین بار در این ربع قرن زندگیم یه ذره بین دستم بگیرم و ذره ذره ی یه رویا رو از خلل و فرج مغزم پیدا کنم و بکشم بیرون تا بعد از مدتی پاک شه و یه نفس راحت بکشم. اما مگه میتونم بدون رویا زندگی کنم؟ چقدر دیگه باید بگذره تا فکری بیفته تو سرم که به سر تا تهش فکر کنم، بدون اینکه تو دلم بگم: «خب که چی بشه؟»

باید بهش فکر کنم. اما یه وقتی که آروم تر شده باشم. یه وقتی که آمادگی و قدرت کافی برای اینو داشته باشم که به هر نتیجه ای رسیدم، محکم پاش وایستم و خم به ابرو نیارم. برای اینکه تا اون روز حرفای استاد یادم نره اینجا بعضی از بخش های کلیدیش رو مینویسم؛ شاید اون روز به کارم اومد.

+ نظرت در مورد رفتن از ایران چیه؟

- برای ادامه تحصیل؟

+ برای تحصیل و زندگی. (اصل موضوع رفت زیر سوال که!)

+ به عنوان یه کار جانبی ببینش. زندگیتو وقفش نکن و تصمیماتت رو بر اساسش نگیر. چون احتمال اینکه نشه زیاده؛ بعدش سرخورده میشی.

+ یا باید یه شرکت گردن کلفت حمایتت کنه یا اینکه وارد ارگان های نظامی بشی!

+ تو دانشگاه های ایران خیلی بعیده بشه. حتی خوباش. میگن از این طرحا حمایت میکنیم. ولی کاری نمیکنن.

+ به نظرم تو خودتم دقیق نمیدونی میخوای چکار کنی. (با خنده!!!) 

- بله عرض کردم هنوز ابعاد دقیقش برام مشخص نیست و دلیلش اینه که. ولی الان بحث چیز دیگه ایه!

+ بهتره برای دوره ی ارشد زیاد به پیگیری این موضوع تکیه نکنی. به جاش برو دنبال یه گرایشی که دست توش کم باشه.  



پزشک دهکده یکی از سریال های خاطره انگیز هم سن و سال های من به حساب میاد. یادمه یه بار تو یکی از قسمت هاش دکتر مایک تو خواب یه شبی از چند سال بعدش رو دیده بود. نشسته بود رو یه کاناپه و داشت بافتنی می بافت. بچه هاش بزرگ شده بودن. یادمه اون موقع ها با خودم میگفتم چه جالب می شد اگر آدم همینطوری فقط می تونست یه سکانس از آینده ش رو تو خواب ببینه. بدون توضیح اینکه چه اتفاقی تو این فاصله افتاد و چی شد که اونجوری شد.

امشب دوباره یاد اون آرزوی بچگیم افتادم؛ وقتی داشتم فکر میکردم اگر دو ماه پیش که خوابیده بودم رو تخت اتاق عمل و بی صدا اشک میریختم به جای داروی بی حسی، داروی بیهوشی بهم تزریق می شد و تو اون حالت می دیدم دو ماه گذشته و دارم با همون پاها تو محله های دزفول و شوش و شوشتر کیلومتر کیلومتر پیاده گز میکنم، اصلا باور میکردم؟ یادم افتاد روزای بعد از عمل که لنگ میزدم، بعد از هر چند قدم یه صدای لرزونی تو دلم میگفت اگر دیگه هیچ وقت نتونم مثل قبل راه برم چی؟!

ولی زندگی همینجوریه. قاعده ش تو همین بی قاعده بودنشه. لااقل از دید ما آدما.

حس میکنم دارم کمی تقدیرگرا میشم. بیشتر از قبل به قسمت اعتقاد پیدا کردم. برای اولین بار اون روزی حسش کردم که بعد از دو سال تلاش و رویاپردازی تو هیچ کدوم از دانشگاه هایی که دلم میخواست پذیرفته نشدم. نزدیکش شدم و فکر کردم رسیدنم حتمیه، ولی نشد. دیگه باورم شد وقتی همۀ تلاشتو از راه درست برای محقق شدن یه خواسته ای میکنی و نمیشه، حتما نباید بشه. یه دوستی داشتم که سال اول دانشگاه به یکی علاقمند شده بود. یه مدتی با هم در ارتباط بودن ولی خانواده ها راضی به ازدواجشون نمیشدن. بعد از چند ماه تلاش و اشک و آه و در آخر تهدید به خودکشی، بالاخره رضایتشون رو گرفتن و عقد کردن. ولی یه روز خوش ندیدن. طوری که دوستم بعد از گذشت چند ماه مدام تو گریه هاش میگفت این چه حماقتی بود. یه بار یکی از دوستای مشترکمون راجع بهش میگفت: حال و روز فلانی رو که میبینم فکر میکنم شاید هیچ وقت نباید چیزی رو به زور از خدا بخوام. این حرفش بدجوری حک شد تو ذهنم. بعد از اون همیشه از به زور خواستن ترسیدم. هر وقت هم تو زندگیم به خاطر از دست دادن یا نرسیدن زار زدم که خدایا چرا؟ خدا کاری به باور ضعیفم نداشت و یه مدت بعدش کاری کرد بهش بگم شکرت که نشد.

الان تو مرحله ای نیستم که بگم همون بهتر که نشد، ولی ناشکریه یادم بره امروز که بعد از یک ماه برگشتم شهرمون و دوستم رو دیدم چقدر حرف داشتم براش. چقدر تجربه جذاب و جدید به دست آورده بودم و چقدر ذوق و انرژی داشتم برای تعریف کردنشون. همین منی که یه ماه پیش با بی میلی تسلیم شدم و چمدون رفتنم رو بستم.

زندگی همینجوریه. نمیدونی چی در انتظارته. فکرکنم حق با استادمون بود که تو راه برگشت از سفر میگفت: «بچه ها به نظرم بخش زیادی از اتفاقات زندگی دست ما نیست، جبره. این مهمه که ما چطور شرایط رو مدیریت میکنیم. اینکه چطور با مسائل و اتفاقات برخورد میکنیم و انتخابمون چیه.»

این دانشگاه انتخاب من نبود. وارد کردنش به لیست انتخاب رشته و قراردادنش بعد از دانشگاه های مورد نظرم هم یه جریانی داره که وقتی الان بهش نگاه میکنم کمی عجیب به نظر میرسه. اما در حال حاضر اینا مهم نیستن. مهم اینه که من الان اینجام. تو یه محیط آموزشی با سطحی قابل قبول و پتانسیل هایی که خاص خودشه. هم میشه بشینم یه گوشه ادای آدمایی که خورده تو ذوقشون رو در بیارم و غصه آرزوهای بر باد رفته م رو بخورم؛ هم میشه از فرصت ها نهایت استفاده رو بکنم و تا میتونم یاد بگیرم و تجربه ارزشمند جمع کنم. کی میدونه؟ شاید از اولش هم مسیر من از اینجا رد میشده.

زندگی هر جوری هم که باشه، آدم تحت هیچ شرایطی نباید به خودش حرومش کنه.

 

 

پی نوشت: هفته گذشته از جنوب تا شمال کشور رو طی کردم! از این یه ماه، تجربه حضور تو دانشگاه جدید تا سفر خوزستان، اینقدر حرف دارم و اینقدر پوشه جدید تو ذهنم باز شده که نمیدونم با چه ترتیبی باید بهشون فکر کنم؟ باید از کجا شروع کنم؟ اول در مورد کدومشون بنویسم؟ اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که حس میکنم بعد از یه خواب طولانی برگشتم سر نقطه اولم. امیدوارم بتونم به زودی ذهنم رو جمع و جور کنم.


آدم یه وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه علت یه سری از مشکلاتی رو که همیشه داشته پیدا کرده. نمیدونم بقیه اینجور وقتا چه حسی دارن و اساساً چقدر تجربه ش میکنن؛ من تو لحظه های این چنینی خیلی خوشحال میشم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده. مشکل هنوز حل نشده، ولی دیگه تا حدی میدونم ریشه ش کجاست و شاید این باعث بشه لااقل بتونم باهاش مدارا کنم.

بخش 1: در طول همۀ سال های دبیرستان تقریباً میتونم بگم در 70 درصد زمانی که سر کلاس می نشستم حواسم پرت بود. به جز فیزیک سال سوم و چهارم و تاریخ سال سوم که تدریس و صحبت های دبیراشونو دوست داشتم، تقریبا میشه گفت دیگه به هیچ درسی گوش نمی دادم. رشته م ریاضی بود و از اونجایی که تو فهم و یادگیری دروس مشکلی نداشتم، با یه مطالعه شب امتحانی کار راه میفتاد و میشدم یکی از دانش آموزان ممتاز کلاس! همین بود که هیچ کس عمری که داشت از این دانش آموز ممتاز تلف میشد و انرژی نوجوونیش که میشد تو یه راه مفید صرف شه ولی میرفت پای آه کشیدن و نگاه های پشت سر هم به ساعت و. رو نمیدید! تازه به مهارت جالبی هم دست یافته بودم. جزوه نویسی بدون گوش دادن به درس! بدترین قسمت ماجرا این بود که یه عذاب وجدان دائمی همراهم بود. یه چیزی از درون مغزم رو میخورد: تو سست عنصری، تو تنبلی، اینطوری میخواستی یه معمار مؤثر و موفق بشی و. جرئت اینم نداشتم با کسی در میونش بذارم. انگار یه عیب شرم آور داشته باشی و نخوای کسی بدونه. چون احتمالا طرف کمکی هم بهت نمیکنه، یکم سرزنشت میکنه یا دیگه خیلی بخواد مراعات کنه از این حرفای صد من یه غاز میزنه که انگیزه داشته باش و به آینده فکر کن و .

ادامه مطلب

امروز کارم رو از دست دادم. کاری که حدود سه سال و نیم درگیرش بودم. کاری که از طرف خانواده و اطرافیانم جدی گرفته نمیشد؛ برای خودم اما، به معنای واقعی کلمه "کار" بود. کاری که مجبور به پذیرشش نبودم، انتخابم بود و به خاطرش کلی سرزنش شدم، با این حال تو هر شرایطی محکم و امیدوارانه پاش وایستادم و حتی دیگران رو هم به صبوری تشویق کردم. خیالم این بود شریک فعالیتی هستم که ارزش بیشتری از صرفا یه کار معمولی با هدف کسب درآمد و. ایجاد میکنه. خیالم این بود که همین درآمد کم چقدر بهم میچسبه وقتی کارم رو بدون پارتی و رانت و صرفا با تکیه بر اعتبار خودم به دست آوردم و حفظ کردم. شوقم از این بود که دیگه روزای سخت داره تموم میشه و وقتش رسیده نتیجه این صبرو ببینم. اما.

نه کسی اخراجم کرده و نه عمر اون کار تموم شده. ولی من از دستش دادم. حالا چرا و چجوریش ماجرایی داره که الان مجال توضیحش نیست.

اولش خواستم غر بزنم؛ بگم حیف اون عمر و انرژی و امیدواری. ولی یادم اومد قرارم با خودم چیز دیگه ای بود.

حدود چهار سال پیش کار دیگه ای که مدت ها برای پا گرفتنش وقت و انرژی گذاشته بودم رو به دلایلی رها کردم. هنوز از اون تصمیم پشیمون نشدم، منتها اون زمان با از دست دادنش یه حسی شبیه ناکامی پیدا کردم. حس میکردم بخشی از رویاهای به خیال خودم واضحی که برای آینده داشتم محو و مبهم شد. فکر بی نتیجه موندن اون همه تلاش و شب بیداری آزارم میداد. از طرفی نمیتونستم تجربه های ارزشمندی که تو اون مدت داشتم رو نبینم. همون زمان بود که یه الگوی جدید برای تصمیم گیری هام تعریف کردم:

"اینکه اگر تصمیم جدیدی برای زندگیم گرفتم یا خواستم فعالیت جدیدی رو شروع کنم که نتیجه ی خاصی داره، یک بار تو ذهنم نتیجه رو حذف کنم و ببینم باز هم دلم میخواد وارد اون کار بشم یا نه. برای مثال، اگر تصمیم گرفتم با هدف کنکور درس بخونم، اگر بعد از چند ماه تلاش روز کنکور تصادف کنم و نرسم به جلسه آزمون، حس میکنم تلاشم بی نتیجه بوده و عمرم تلف شده؟ اگر جواب این سوال «آره» بود، واردش نشم! این شد که تصمیم گرفتم بشم یه آدم فرآیند محور. اینکه رو نتیجه هیچ تلاشی حساب قطعی باز نکنم و فقط سعی کنم کاری که به نظرم درست هست رو تو هر زمان انجام بدم و جوری مسیر رو طی کنم که منجر به رشدم بشه. چون نتیجه ی اتفاقات، به عوامل متعددی بستگی داره که کنترل خیلی از اون ها در حوزه اراده من نیست." این کار  هم برای من پر از تجربه های ارزشمند این چنینی بود.

ناامید نیستم. دلسرد هم نشدم. اما نمیتونم انکار کنم با وجود این پذیرش و همه ی این بحث ها، حالم گرفته است. واقعیت تلخ دیگه ای هم که وجود داره اینه که عجالتا همین منبع درآمد محدودی که داشتم رو هم از دست دادم! فعلا نمیدونم باید از دست چه کسی و به چه میزان ناراحت باشم، دوست هم ندارم بهش فکر کنم.

فقط به وقتش باید بشینم و عملکرد خودم رو تو این مدت دقیق ارزیابی کنم، تا نقاط قوت و ضعفم رو بهتر بشناسم و تو تجربه های بعدی پخته تر عمل کنم. شاید اشتباه میکردم که اینقدر نسبت به این فضا و این کار حس تعلق داشتم، شاید هم نه. حتی اینم باید در نظر بگیرم که ممکنه ته ارزیابی هام به این برسم که یه روزی و با یه شرایط خاصی، برگردم و به این همکاری ادامه بدم‌.

به هر حال، در حال حاضر چیزی که واضحه این هست که: "باید زندگی حرفه ای جدیدی رو شروع کنم."

و چیزی که هنوز  باورش دارم: "الخیر فی ما وقع" :)

 

 


عزیزترینم سلام!

شاید وقتی این نامه را میخوانی مادرت یک طراح برای سرپناه انسان ها، یک معلم در دانشگاه یا حتی یک بانوی خانه دار باشد. فرقی نمیکند. فقط خواستم بدانی وقتی به آغاز جوانی رسیدی، اگر در زندگی مسیری برای رشد، غیر از تحصیل در دانشگاه پیدا کردی که هیچ(بهتر!). اما چنانچه قصد کردی مانند مادرت مسیر درس و دانشگاه را در پیش بگیری، تنها و تنها در یک صورت می توانی ادعا کنی چیزی را «تحصیل» کرده ای؛ اینکه این «چیزها» تو را به آدم بهتر، مفیدتر، شریف تر، بزرگ تر، باشعورتر، فهیم تر و بلند نظرتری تبدیل کند.

عزیز دل مادر؛ اگر روزی حاذق ترین جراح جهان شدی اما مفهومی به نام «حرمت و عزت انسان ها» برایت معنا نداشت، اگر موفق ترین مدیر جهان شدی و در مواقع بحرانی از مدریریت احساساتت بازماندی و از سوادت ابزار ساختی برای تحقیر انسان های ناآگاه و از این کار لذت بردی، یا بزرگ ترین دانشمند جهان شدی و وجود خود را ارزشمند تر از دیگران دیدی و  از پس برقرار کردن روابطی محترمانه و امن با اطرافیانت برنیامدی، بدان و آگاه باش که گواهی ها و مدارکت، تحصیلاتت، ثروتت و مقام و مرتبه ات پشیزی برای مادرت ارزش نخواهد داشت؛ و تنها در این حالت است که یقین خواهم کرد در پرورشت ناموفق ترین آدم این دنیا بوده ام.

 

دوستدار تو؛ رها.


از یه جایی حس میکنم بعضی از اتفاقاتی که تو زندگیم میفتن دارن کم کم تکراری میشن. هر مساله ای پیش میاد، اولش کمی تعجب میکنم و حس میکنم با یه چالش جدید رو به رو شدم، ولی کمی که داستان جلو میره ناخودآگاه مشابه اون اتفاق رو تو گذشته ام پیدا میکنم. حتی گذشته های خیلی دور. و در کمال ناباوری میبینم حتی جزئیات داستان هم تغییر نکرده! حس میکنم شاید لازمه گاهی این اتفاقات بیفته تا زندگی بیش از حد تحمل هم غیر قابل پیش بینی نباشه.

***

تا قبل از 6 سالگی تقریبا میشه گفت غیر از عروسکام هیچ دوست نزدیکی نداشتم. یه برادر بزرگتر دارم با فاصله سنی نسبتاً زیاد؛ در نتیجه تو خانواده هم همبازی نداشتم. حالا چرا؟ انتخاب خودم بود! رفتاری که بچه ها باهام داشتن اذیتم میکرد. چه تو فامیل و چه بین همسایه ها. هیچ وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. هر کدومشون وقتی تنها بودن باهام بازی میکردن، ولی به محض اینکه فقط یک نفر دیگه اضافه میشد خودشون رو به آب و آتش میزدن دست به یکی کنن و حال منو جا بیارن! برای همین هیچ وقت به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم و همیشه ترجیح میدادم تنها بازی کنم. تا جایی که یادمه بعد از حدود 6 سالگی بود که همه چیز به شکل معجزه آسایی حل شد! شدم محبوب و معتمد همۀ جمع ها!

یادمه عروسی یکی از اقوام نزدیک بود و تو خونه خاله م دور هم جمع شده بودیم. به گمونم 4 یا 5 سالم بود اون موقع. برای ما بچه ها جدا غذا کشیدن و گذاشتن تو یه سینی بزرگ که تو یه اتاقی دور هم غذا بخوریم و راحت باشیم. تو همون لقمه های اول یه شوخی کودکانه مضحکی بین بچه ها شروع شد:

- بگو چشم.  + چشم.    –(با یه لحن مردونه و زمخت) چشمت بی بلا!         

و همه میزدن زیر خنده.

- حالا تو بگو چشم .

اومدم خلاقیت به خرج بدم، به پسر خاله م گفتم بگو چشم؛ وقتی گفت در جوابش گفتم: «ایشالا بخوری کشک!» و خودم زدم زیر خنده! ولی همه سکوت کردن! یهویی دختر خاله م که از همه بزرگ تر بود گفت: «وااای بچه ها؛ کشک حرف زشتیه! چقققدر بی ادبه. به نظرم جاش بین ما نیست. » یکی دو نفر حرفش رو تأیید کردن. یکی دو نفر نمیدونستن جریان چیه، شایدم مخالفشون بودن، ولی جرات نکردن واکنش نشون بدن تا جمع علیهشون قرار نگیره؛ سکوت کردن. این وسط یک نفر آماده بود که از من دفاع کنه، ولی چون خودشم معنی این کلمه رو نمیدونست، نتونست چیزی بگه.

فضا و رفتار بچه ها طوری شد که به ناچار و در سکوت بشقابم رو برداشتم و دلشکسته اومدم بیرون. تنهایی نشسته بودم تو ایوان و زیر پله ها. تو بهت اینکه اصلا چی شد؟ اونقدر اعتماد به نفس نداشتم که بدونم حق با منه یا نه. ولی حتی اگر من حرف بدی زده باشم، واقعا تاوانش این بود؟ تنها موندن با بی آبرویی؟ نمیشد احتمال داد ناخواسته و بدون دونستن معنی به زبون آوردمش؟ مگه من قبل از این بچه بد دهنی بودم که به خاطر یه اشتباه احتمالا ناآگاهانه بخوان چنین رفتاری باهام داشته باشن؟! از طرفی میترسیدم یکی رد شه و این صحنه رو ببینه. چی فکر میکنه در مورد من؟

تو همین حال بودم که داییم اومد رد بشه. پرسید: «رها تو چرا بیرونی؟ چرا نمیری پیش بچه ها؟» فقط بهت زده و در سکوت نگاهش کردم. رفت داخل. نمیدونم چی گفت و شنید که وقتی اومد بیرون، یه اخمی بهم کرد و اومد آروم با دست صورتم رو هل داد! تا سال ها خودم رو سرزنش میکردم که چرا اون روز قبل از بچه ها ماجرا رو برای داییم تعریف نکردم.

تا مدت ها با بچه های فامیلمون بازی نمیکردم. وقتی دور هم جمع میشدیم تمام مدت تو جمع بزرگترا و کنار مادرم نشسته بودم. با این حال دست از سرم بر نمیداشتن و مدام دنبال راهی برای دست انداختن و اذیت کردن من میگشتن! واکنش خاصی نشون نمیدادم. تا اینکه همونطور که گفتم بعد از مدتی نه تنها این مساله خود به خود حل شد، بلکه من تبدیل شدم به هم بازی مورد علاقۀ افراد و عضو کلیدی جمع ها. برای داییم هم شدم بچه ی صادق، مودب و سر به راه فامیل!

***

حالا، وقتی بیشتر از 20 سال از اون روز میگذره، اتفاقی مشابه تو این روزهای زندگیم، حس روزی که تنهایی نشسته بودم رو کف سرد و سرامیکی زیر پله و به بشقابم نگاه میکردم رو بهم یادآوری میکنه. دقیقا جنس و طعمش همونه. انگار این تجربۀ حس های مشابه تو دوره های مختلف از زندگیه که اتفاقات و خاطره ها رو میدوزه به هم.

تو یه فضای کاملاً متفاوت، از جمعی که متعلق بهش بودم با بی احترامی طرد شدم. به گناهی که درست مثل 20 سال پیش دقیقاً نمیدونم چی بود و با احتمال هر نوع برداشتی، تاوانش این نبود! حتی مثل اون موقع کسی احتمال بوجود اومدن سوءتفاهم رو نداد و کوچکترین راهی برای گفت و گو باز نذاشت. اما این دفعه قضیه یه تفاوت هایی داره. دیگه کمبود اعتماد به نفس باعث نمیشه نتونم اتفاقات رو تحلیل کنم و میزان تقصیر احتمالی خودم رو اندازه بگیرم؛ و مهم تر از اون، این دفعه خودم بشقابم رو برداشتم و جدا شدم. بدون اینکه کسی ازم اینو بخواد. بدون اینکه بترسم آدم هایی که رد میشن چی فکر میکنن.

باز هم سکوت کردم، اما این بار آگاهانه و با قدرت، نه از روی ناچاری. فقط این دفعه، حتی اگر ادامه داستان هم همینطور پیش بره و یه روزی همه برگردن سمت من -که مطلقاً هم برام اهمیتی نداره این اتفاق میفته یا نه- من دیگه اون زلالی کودکی هام رو ندارم که بتونم بهشون اعتماد کنم و تا سال ها همبازیشون بمونم.

***

این روزها از شدت خشم از مدیریت زمان و رسیدگی به کارهای عادیم موندم؛ اما الان که به انتهای این متن رسیدم فکر میکنم مهم ترین درسی که میشه از قیاس این تجربه با همزادش در گذشته گرفت، اینه که این دوران هم میگذره. 

 

 


اگر وکیل میشدم، در بهترین و شریف ترین حالت ممکن میتونستم مدافع حقوق آدم هایی بشم که زبان دفاع کردن از خودشون رو ندارن. آدم هایی که حتی گاهی زبان اعتراض هم ندارن. یعنی بگردم افرادی رو پیدا کنم که حقشون و شأنشون زندگی ای که دارن نیست، ولی اینو نمیدونن؛ و بعد از اینکه بهشون یادآوری کردم نباید حقوقشون رو بر خودشون حرام بدونن، بهشون کمک کنم.

نه برای اینکه قهرمان مظلومین بشم! این کارو بیشتر به این خاطر انجام میدادم که «بچه پررو»*هایی که فکر میکنن با ت و بازی کلامی و گرفتن ژست حق به جانب، میتونن در هر شرایطی حرف و موضع ناحق خودشون رو در مقابل آدم های ساده و بی دفاع غالب کنن و خودشون رو محق جلوه بدن بدونن و بفهمن دنیا همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه. 

 

 

* حس کردم شاید استفاده از این لفظ اینجا کار درستی نباشه ولی هر چی فکر کردم کلمه یا عبارت جایگزینی پیدا نکردم که حق مطلب رو ادا کنه. باور کنین فکر کردم ولی نشد!

 

پ.ن: بچه پررو نباشیم.


دلبندم سلام

اگر بخواهم از این روزهای جوانی ام برایت بگویم، میتوانم از خشم، وحشت و دلسردی های اجتماعی برایت صحبت کنم. یا کمی به خودم نزدیک تر شوم و از بدعهدی ایام، بی مهری، کم معرفتی و بی انصافی اطرافیان، بغض های شبانه و صبوری و سکوت حرف بزنم. اما تو در هر صورت همۀ این ها را خواهی شنید، هر روز و هر ساعت، از کرور کرور آدم های اطرافت. متأسفم که به عنوان مادرت نمی توانم به تو وعدۀ دنیایی بدون رنج را بدهم.

اما دوست دارم بدانی زندگی نه به من، نه به تو و نه به هیچ کس دیگر تضمینی برای ثبات و آسودگی نداده و نمی دهد. اینکه هیچ شادی و دلِ خوشی به شکل معجزه در انتظارت نیست. اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ما در مسیر رشد به این رنج ها احتیاج داریم و این تویی که باید زیبایی و لذت را از میان لحظه لحظۀ آن ها بیرون بکشی. شاید این از اامی ترین و در عین حال فراموش شده ترین مهارت های لازم برای «زندگی کردن» باشد.

نمی دانم دنیا، وقتی تو در آن به کشف و تجربه میپردازی به چه شکلی است. شاید به مانند این روزهای من اخبار بد و حوادث تلخ، برای فشردن قلب کوچک تو همواره در رقابت باشند.

به عقیده مادرت شاید لازمه ی «زنده ماندن»، داشتن علائم حیاتی و دور بودن از بیماری و جنگ باشد. اما «زندگی کردن» قطعا شجاعت و جسارت می خواهد.

زندگی کن. تا میتوانی زندگی کن. زندگی کن و هزینه اش را هم بپرداز. فرصت محدود زندگی ات را در اندوه، ترس و ناامیدی نگذران.  اجازه نده اطرافیان  با یادآوری مداوم تلخی و دلهره، آرامش و شوق حرکت کردن در مسیر رشد را از تو بگیرند. در عوض، اگر از دستت برآمد تو برایشان نوید بخش دنیایی پر از رنگ باش.


امروز کارم رو از دست دادم. کاری که حدود سه سال و نیم درگیرش بودم. کاری که از طرف خانواده و اطرافیانم جدی گرفته نمیشد؛ برای خودم اما، به معنای واقعی کلمه "کار" بود. کاری که مجبور به پذیرشش نبودم، انتخابم بود و به خاطرش کلی سرزنش شدم، با این حال تو هر شرایطی محکم و امیدوارانه پاش وایستادم و حتی دیگران رو هم به صبوری تشویق کردم. خیالم این بود شریک فعالیتی هستم که ارزش بیشتری از صرفا یه کار معمولی با هدف کسب درآمد و. ایجاد میکنه. خیالم این بود که همین درآمد کم چقدر بهم میچسبه وقتی کارم رو بدون پارتی و رانت و صرفا با تکیه بر اعتبار خودم به دست آوردم و حفظ کردم. شوقم از این بود که دیگه روزای سخت داره تموم میشه و وقتش رسیده نتیجه این صبرو ببینم. اما.

نه کسی اخراجم کرده و نه عمر اون کار تموم شده. ولی من از دستش دادم. حالا چرا و چجوریش ماجرایی داره که الان مجال توضیحش نیست.

اولش خواستم غر بزنم؛ بگم حیف اون عمر و انرژی و امیدواری. ولی یادم اومد قرارم با خودم چیز دیگه ای بود.

حدود چهار سال پیش کار دیگه ای که مدت ها برای پا گرفتنش وقت و انرژی گذاشته بودم رو به دلایلی رها کردم. هنوز از اون تصمیم پشیمون نشدم، منتها اون زمان با از دست دادنش یه حسی شبیه ناکامی پیدا کردم. حس میکردم بخشی از رویاهای به خیال خودم واضحی که برای آینده داشتم محو و مبهم شد. فکر بی نتیجه موندن اون همه تلاش و شب بیداری آزارم میداد. از طرفی نمیتونستم تجربه های ارزشمندی که تو اون مدت داشتم رو نبینم. همون زمان بود که یه الگوی جدید برای تصمیم گیری هام تعریف کردم:

"اینکه اگر تصمیم جدیدی برای زندگیم گرفتم یا خواستم فعالیت جدیدی رو شروع کنم که نتیجه ی خاصی داره، یک بار تو ذهنم نتیجه رو حذف کنم و ببینم باز هم دلم میخواد وارد اون کار بشم یا نه. برای مثال، اگر تصمیم گرفتم با هدف کنکور درس بخونم، اگر بعد از چند ماه تلاش روز کنکور تصادف کنم و نرسم به جلسه آزمون، حس میکنم تلاشم بی نتیجه بوده و عمرم تلف شده؟ اگر جواب این سوال «آره» بود، واردش نشم! این شد که تصمیم گرفتم بشم یه آدم فرآیند محور. اینکه رو نتیجه هیچ تلاشی حساب قطعی باز نکنم و فقط سعی کنم کاری که به نظرم درست هست رو تو هر زمان انجام بدم و جوری مسیر رو طی کنم که منجر به رشدم بشه. چون نتیجه ی اتفاقات، به عوامل متعددی بستگی داره که کنترل خیلی از اون ها در حوزه اراده من نیست." این کار  هم برای من پر از تجربه های ارزشمند این چنینی بود.

ناامید نیستم. دلسرد هم نشدم. اما نمیتونم انکار کنم با وجود این پذیرش و همه ی این بحث ها، حالم گرفته است. واقعیت تلخ دیگه ای هم که وجود داره اینه که عجالتا همین منبع درآمد محدودی که داشتم رو هم از دست دادم! فعلا نمیدونم باید از دست چه کسی و به چه میزان ناراحت باشم، دوست هم ندارم بهش فکر کنم.

فقط به وقتش باید بشینم و عملکرد خودم رو تو این مدت دقیق ارزیابی کنم، تا نقاط قوت و ضعفم رو بهتر بشناسم و تو تجربه های بعدی پخته تر عمل کنم. شاید اشتباه میکردم که اینقدر نسبت به این فضا و این کار حس تعلق داشتم، شاید هم نه. حتی اینم باید در نظر بگیرم که ممکنه ته ارزیابی هام به این برسم که یه روزی و با یه شرایط خاصی، برگردم و به این همکاری ادامه بدم‌.

به هر حال، در حال حاضر چیزی که واضحه این هست که: "باید زندگی حرفه ای جدیدی رو شروع کنم."

و چیزی که هنوز  باورش دارم: "الخیر فی ما وقع" :)

 

 


یکی از برکات این روزهای قرنطینه برای من پیدا کردن امکان و زمان شرکت تو یه مسابقه ست که یه جورایی وصله به یکی از بزرگترین رویاهام. با دو تا از دوستای دورۀ کارشناسیم(یک سال پایینی و یک سال بالایی سابق!) تیم شدیم و داریم «ستگاه موقت پس از سانحه» طراحی میکنیم.

تجربه و چالش خیلی متفاوتیه. یکی از مهم ترین چیزایی که تا اینجا بهش رسیدیم، این هست که این جنس از کار و طراحی تا چه حد میتونه سهل و ممتنع باشه. شب های اول به چندین ایده جذاب و مناسب رسیدیم که نمیدونستیم چطور بینشون انتخاب کنیم. حالا اما، هر چی پیش میریم یا میرسیم به نقطه اول و یا یه جایی گیر میکنیم. انگار مدام همۀ فکر ها و ایده ها مثل توپ های شماره دار تو گردونۀ قرعه کشی، تو ذهنمون میچرخه و هم میخوره!

از شما چه پنهون، هر شب انتهای بحث مغزمون جوش میاره:)) منتها قرارمون با خودمون اینه که تا تهش بریم. یعنی کمال طلبی منفی رو بذاریم کنار و جوری مدیریتش کنیم که حتماً کارمون خروجی داشته باشه. حتی اگر اون چیزی نشه که از اول میخواستیم.

و تا جایی که ممکنه به نتیجۀ مسابقه فکر نکنیم؛ دلخوشِ این باشیم که ما هم بیکار ننشستیم. یه تلاشی رو تو این حوزه کلید زدیم و اصطلاحاً پاهامون گِلی شده.

 

لطفاً اگر دوست داشتین دعا کنین به یه نتیجه ای برسیم :دی

 

پ.ن: امشب بحث این بود که اگر 10 اردیبهشت قرار باشه اون شهاب سنگه بخوره به زمین و عمرمون به دنیا نباشه، یه خوبی ای داره. این که قبلش(3 اردیبهشت) نتیجه مسابقه اعلام شده :)
والا، لااقل تو خماریش از این دنیا نریم، شاید اون دنیا بهمون نگن ؛)


دلبندم سلام

اگر بخواهم از این روزهای جوانی ام برایت بگویم، میتوانم از خشم، وحشت و دلسردی های اجتماعی برایت صحبت کنم. یا کمی به خودم نزدیک تر شوم و از بدعهدی ایام، بی مهری، کم معرفتی و بی انصافی اطرافیان، بغض های شبانه و صبوری و سکوت حرف بزنم. اما تو در هر صورت همۀ این ها را خواهی شنید، هر روز و هر ساعت، از کرور کرور آدم های اطرافت. متأسفم که به عنوان مادرت نمی توانم به تو وعدۀ دنیایی بدون رنج را بدهم.

اما دوست دارم بدانی زندگی نه به من، نه به تو و نه به هیچ کس دیگر تضمینی برای ثبات و آسودگی نداده و نمی دهد. اینکه هیچ شادی و دلِ خوشی به شکل معجزه در انتظارت نیست. اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ما در مسیر رشد به این رنج ها احتیاج داریم و این تویی که باید زیبایی و لذت را از میان لحظه لحظۀ آن ها بیرون بکشی. شاید این از اامی ترین و در عین حال فراموش شده ترین مهارت های لازم برای «زندگی کردن» باشد.

نمی دانم دنیا، وقتی تو در آن به کشف و تجربه میپردازی به چه شکلی است. شاید به مانند این روزهای من اخبار بد و حوادث تلخ، برای فشردن قلب کوچک تو همواره در رقابت باشند.

به عقیده مادرت شاید لازمه ی «زنده ماندن»، داشتن علائم حیاتی و دور بودن از بیماری و جنگ باشد. اما «زندگی کردن» قطعا شجاعت و جسارت می خواهد.

زندگی کن. تا میتوانی زندگی کن. زندگی کن و هزینه اش را هم بپرداز. فرصت محدود زندگی ات را در اندوه، ترس و ناامیدی نگذران.  اجازه نده اطرافیان  با یادآوری مداوم تلخی و دلهره، آرامش و شوق حرکت کردن در مسیر رشد را از تو بگیرند. در عوض، اگر از دستت برآمد تو برایشان نوید بخش دنیایی پر از رنگ باش.


عزیزترینم سلام!

شاید وقتی این نامه را میخوانی مادرت یک طراح برای سرپناه انسان ها، یک معلم در دانشگاه یا حتی یک بانوی خانه دار باشد. فرقی نمیکند. فقط خواستم بدانی وقتی به آغاز جوانی رسیدی، اگر در زندگی مسیری برای رشد، غیر از تحصیل در دانشگاه پیدا کردی که هیچ(بهتر!). اما چنانچه قصد کردی مانند مادرت مسیر درس و دانشگاه را در پیش بگیری، تنها و تنها در یک صورت می توانی ادعا کنی چیزی را «تحصیل» کرده ای؛ اینکه این «چیزها» تو را به آدم بهتر، مفیدتر، شریف تر، بزرگ تر، باشعورتر، فهیم تر و بلند نظرتری تبدیل کند.

عزیز دل مادر؛ اگر روزی حاذق ترین جراح جهان شدی اما مفهومی به نام «حرمت و عزت انسان ها» برایت معنا نداشت، اگر موفق ترین مدیر جهان شدی و در مواقع بحرانی از مدیریت احساساتت بازماندی و از سوادت ابزار ساختی برای تحقیر انسان های ناآگاه و از این کار لذت بردی، یا بزرگ ترین دانشمند جهان شدی و وجود خود را ارزشمند تر از دیگران دیدی و  از پس برقرار کردن روابطی محترمانه و امن با اطرافیانت برنیامدی، بدان و آگاه باش که گواهی ها و مدارکت، تحصیلاتت، ثروتت و مقام و مرتبه ات پشیزی برای مادرت ارزش نخواهد داشت؛ و تنها در این حالت است که یقین خواهم کرد در پرورشت ناموفق ترین آدم این دنیا بوده ام.

 

دوستدار تو؛ رها.


امروز کارم رو از دست دادم. کاری که حدود سه سال و نیم درگیرش بودم. کاری که از طرف خانواده و اطرافیانم جدی گرفته نمیشد؛ برای خودم اما، به معنای واقعی کلمه "کار" بود. کاری که مجبور به پذیرشش نبودم، انتخابم بود و به خاطرش کلی سرزنش شدم، با این حال تو هر شرایطی محکم و امیدوارانه پاش وایستادم و حتی دیگران رو هم به صبوری تشویق کردم. خیالم این بود شریک فعالیتی هستم که ارزش بیشتری از صرفا یه کار معمولی با هدف کسب درآمد و. ایجاد میکنه. خیالم این بود که همین درآمد کم چقدر بهم میچسبه وقتی کارم رو بدون پارتی و رانت و صرفا با تکیه بر اعتبار خودم به دست آوردم و حفظ کردم. شوقم از این بود که دیگه روزای سخت داره تموم میشه و وقتش رسیده نتیجه این صبرو ببینم. اما.

نه کسی اخراجم کرده و نه عمر اون کار تموم شده. ولی من از دستش دادم. حالا چرا و چجوریش ماجرایی داره که الان مجال توضیحش نیست.

اولش خواستم غر بزنم؛ بگم حیف اون عمر و انرژی و امیدواری. ولی یادم اومد قرارم با خودم چیز دیگه ای بود.

حدود چهار سال پیش کار دیگه ای که مدت ها برای پا گرفتنش وقت و انرژی گذاشته بودم رو به دلایلی رها کردم. هنوز از اون تصمیم پشیمون نشدم، منتها اون زمان با از دست دادنش یه حسی شبیه ناکامی پیدا کردم. حس میکردم بخشی از رویاهای به خیال خودم واضحی که برای آینده داشتم محو و مبهم شد. فکر بی نتیجه موندن اون همه تلاش و شب بیداری آزارم میداد. از طرفی نمیتونستم تجربه های ارزشمندی که تو اون مدت داشتم رو نبینم. همون زمان بود که یه الگوی جدید برای تصمیم گیری هام تعریف کردم:

"اینکه اگر تصمیم جدیدی برای زندگیم گرفتم یا خواستم فعالیت جدیدی رو شروع کنم که نتیجه ی خاصی داره، یک بار تو ذهنم نتیجه رو حذف کنم و ببینم باز هم دلم میخواد وارد اون کار بشم یا نه. برای مثال، اگر تصمیم گرفتم با هدف کنکور درس بخونم، اگر بعد از چند ماه تلاش روز کنکور تصادف کنم و نرسم به جلسه آزمون، حس میکنم تلاشم بی نتیجه بوده و عمرم تلف شده؟ اگر جواب این سوال «آره» بود، واردش نشم! این شد که تصمیم گرفتم بشم یه آدم فرآیند محور. اینکه رو نتیجه هیچ تلاشی حساب قطعی باز نکنم و فقط سعی کنم کاری که به نظرم درست هست رو تو هر زمان انجام بدم و جوری مسیر رو طی کنم که منجر به رشدم بشه. چون نتیجه ی اتفاقات، به عوامل متعددی بستگی داره که کنترل خیلی از اون ها در حوزه اراده من نیست." این کار  هم برای من پر از تجربه های ارزشمند این چنینی بود.

ناامید نیستم. دلسرد هم نشدم. اما نمیتونم انکار کنم با وجود این پذیرش و همه ی این بحث ها، حالم گرفته است. واقعیت تلخ دیگه ای هم که وجود داره اینه که عجالتا همین منبع درآمد محدودی که داشتم رو هم از دست دادم! فعلا نمیدونم باید از دست چه کسی و به چه میزان ناراحت باشم، دوست هم ندارم بهش فکر کنم.

فقط به وقتش باید بشینم و عملکرد خودم رو تو این مدت دقیق ارزیابی کنم، تا نقاط قوت و ضعفم رو بهتر بشناسم و تو تجربه های بعدی پخته تر عمل کنم. شاید اشتباه میکردم که اینقدر نسبت به این فضا و این کار حس تعلق داشتم، شاید هم نه. حتی اینم باید در نظر بگیرم که ممکنه ته ارزیابی هام به این برسم که یه روزی و با یه شرایط خاصی، برگردم و به این همکاری ادامه بدم‌.

به هر حال، در حال حاضر چیزی که واضحه این هست که: "باید زندگی حرفه ای جدیدی رو شروع کنم."

و چیزی که هنوز  باورش دارم: "الخیر فی ما وقع" :)

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بانو میم موسسه قرآنی علیین Remi دنیای انیمه خزعبلات یک روانپریش|: متوسطه دوم طراحی سایت! / سئو سایت! گپی دوستانه فیلم مذهبی